آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

حالم خراب و درهمه

بچه که بودیم مامانم یه داستان کوتاه همیشه برامون تعریف میکرد  میگفت چند نفر توی کشتی وسط دریا بودن یکیشون خیلی بیقراری میکرد همش غر میزد میگفت: من اینجا میترسم الان غرق میشیم کشتی چرا تکون میخوره منو از اینجا ببرید خلاصه اینقدر غر زد و اعتراض کرد تا حوصله بقیه رو سربرد. دوستاش تصمیم گرفتن بی هوا ازجاش بلندش کنن و بندازنش تو دریا که قدر عافیت رو بدونه . همینکه انداختنش تو دریا شروع کرد به دست و پا زدن و التماس کردن : منو بیارین بالا دارم غرق میشم توروخدا کمک کنید غلط کردم.   حسابی که خسته شد و شکمش پراز آب دریا شد و داشت غرق میشد دوستاش طناب انداختن و کشیدنش بالا. وقتی نشست تو کشتی فهمید که چقدر جاش خوب و راحت و امنه ...
14 شهريور 1401
1